۱۳۹۵ تیر ۱۱, جمعه

روایت دردناک محمدعلی جمالزاده از «نسل کشی ارامنه»

روایت دردناک محمدعلی جمالزاده از «نسل کشی ارامنه»

مطلب زیر بخش هایی از روایت عینی محمد علی جمال زاده نویسنده شهیر ایرانی از سفر خود است که در کتاب سرگذشت و کار جمال زاده چاپ شده است.
jamalzadeh
«محبت نیوز»-محمدعلی جمال زاده در ۱۲۷۰ شمسی در اصفهان به دنیا آمد . پدرش سیدجمال واعظ از خاندان صدر بود که اصالتی  لبنانی داشتند و سالها قبل در زمان صفویه از جبل عامل لبنان به اصفهان کوچ کرده بودند.
جمال زاده در ۱۶ سالگی و با بالا گرفتن کشمکش های سیاسی بنا به توصیه ی پدرش به بیروت لبنان رفت و در دبیرستان آنتورا که زیرنظر کشیشان لازاریست اداره می‌شد به تحصیل پرداخت .
جمالزاده که از او به منزله پدر داستان‌نویسی معاصر ایران یاد می‌شود از ۱۹۳۰-۱۹۱۵ میلادی در برلین به سر  می برد.او که در ۱۹۱۵ میلادی به ایران بازگشته بود پس از اقامتی ۱۶ماهه،‌ دوباره راهی آلمان شد و در راه بازگشت با کاروان آوارگان ارمنی برخورد کرد.
نوشته زیر بخش‌هایی از روایت محمدعلی جمال‌زاده از سفر خود است که در کتاب «سرگذشت و کار جمال‌زاده» به چاپ رسیده است؛ وی همچنین مشاهدات خود را با عنوان «مشاهدات شخصی من در جنگ جهانی اول» در خرداد ۱۳۵۰ شمسی در ژنو، به رشته تحریر درآورده است.
“بعد از ظهری بود به جایی رسیدیم که ژاندارم ها به یک کاروان از این مرده های متحرک در حدود چهار صد نفری قدری مهلت استراحت داده بودند. مرد و زن هر چه کهنه و کاغذ پاره پیدا کرده بودند با نخ و قاطمه [ریسمان کلفت] و طناب به جای کفش به پا های خود بسته بودند، بطوریکه هر پایی مانند یک طفل قنداقی به نظر می آمد.
مرد و زن مشغول کاوش خاک و شن صحرا بودند تا مگر ریشه خار و علفی به دست آورده سد جوع [رفع گرسنگی] نمایند. زنی به من نزدیک شد و دو دختر هیجده نوزده ساله خود را نشان داد که موی سر آن ها را برای اینکه جلب نظر مردان هوسباز را نکند تراشیده بودند و به زبان فرانسه گفت: این ها دخترهای منند و دارند از گرسنگی تلف می شوند، بیا محض خاطر خدا این دو دانه الماس را از من بخر و چیزی به ما بده که بخوریم و از گرسنگی نمیریم.
خجالت کشیدم و چون آذوقه خود ما هم سخت ته کشیده بود آنچه توانستم دادم و گفتم الماس هایتان مال خودتان.
مرد مسنی نزدیک شد و با فرانسه بسیار عالی گفت: من در دانشگاه استانبول معلم ریاضیات بودم و حالا پسر ده ساله ام این جا زیر چشمم از گرسنگی می میرد. ترا به خدا بگو این جنگ [جنگ جهانی اول] کی به آخر می رسد؟
جوابی نداشتم به او بدهم ولی در دل می دانستم که با این مردم گرگ صفت که اسم خود را اولاد آدم و اشرف مخلوقات گذاشته اند، هرگز جنگ پایان نخواهد یافت. لقمه نانی به او دادم. دو قسمت کرد یک قسمت را در بغلش پنهان کرد و قسمت دیگر را با ولع شدیدی شروع به خوردن نهاد. گفت: تعجب می کنی که این نان را خودم می خورم و به بچه ام نمیدهم ولی خوب می دانم که بچه ام مردنی است و همین یکی دو ساعت دیگر و بلکه زودتر خواهد مرد و در این صورت فایده ای ندارد که این نان را به او بدهم و بهتر است برایم خودم نگاه بدارم.
همان روز وقتی به نزدیکی آبادی مختصری رسیدیم همانجا پیاده شدیم. آذوقه ما تقریبن تمام شده بود و هر کجا ممکن بود باز هر چه به دست می آوردیم می خریدیم. آن شب جایی منزل کرده بودیم که باز گروهی از ارامنه را مثل گوسفند در صحرا ول کرده بودند. ما نیز توانستیم از عرب های ساکن آبادی گوسفندی بخریم. همانجا سر بریدند و آتش روشن کردیم که کباب حاضر کنیم.
همینکه شکمبه گوسفند را خالی کردند مایعی نیم سفت و سبز رنگ که بخاری از آن بلند می شد، بر زمین ریخت. بلافاصله جمعی از ارمنی ها از زن و مرد خود را به روی آن انداخته با ولع عجیبی به خوردن آن مشغول شدند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر